دانلود رمان بالماسکه نوشته مهدیس apk epub pdf

شنبه 3 تير 1396
14:01
فردین

دانلود رمان با فرمت PDF

دانلود رمان با فرمت EPUB


دانلود رمان بالماسکه

خلاصه رمان بالماسکه : رمان بالماسکه رمان عاشقانه ایرانی نوشته مهدیس به درخواست شما کاربران عزیز به آرشیو رمان های تک سایت اضافه شد.

ترگل در نوجوانی مجبور به ازدواج با مردی که هیچ شناختی ازش نداره میشه ، اما اون تموم سعیشو میکنه که خودشو رها کنه .. و اتفاقاتی که حین این رهایی براش میوفته رو به داستان کشیده .

دانلود رمان بالماسکه با فرمت apk اندروید

قسمتی از متن رمان بالماسکه :
سلام گفت وباز…جوابی نشنید…با ترس وهزار لرز پرسید…
-اتفاقی افتاده؟
لطف الله فرمان را به سمت چپ چرخاند وراهنما زد و گوشه ی لب هم جوید وکنایه وار گفت….
-می افته…که دعا کن نیفته دختر…دعا کن…پسره از رو شکم سیری زر مفت زده باشه….
قرار بود باز چه آواری روی سرش خراب شود؟؟به عروسک آویزان به آیینه خیره شد که تکان میخورد و دل آشوب زده ی ترگل راهم تکان میداد…
کمی بیشتر به در سوناتا چسبید،بمب ساعتی کنارش چه میخواست از جانش؟؟قرار بود که صدای بووووم ،ترکیدنش را بشنود؟؟این مرد از روز اول،در نظرش خوف انگیز بود….
در را که باز کرد و با گمشو خواندن،ترگل را به داخل راند…ترگل با چشمانی ناباور و سینه ای پر درد،خیره ی مردی شد که نمی فهمید به چه حقی با او مثل یک طفیلی برخورد می کند…مرد غریبه ای که دست تقدیر او را به خود محرم کرده بود….
متین نشسته روی مبل و آن خط اتوی شلوار براقش،باز هم همان حس تهوع را دروجود ترگل به غلیان در آورد….
کلید را که زد،تاریکی از میان رفت واو توانست متین ولو شده روی تخت را ببیند….چادرش را گوشه ای پرت کرد…
سینه اش از فرط حبس کردن نفس،درد میکرد،با حرص دندان روی هم سایید و به زحمت توانست تن صدایش را پایین نگه دارد….
-منو این مدت الاف این بهونه کردی؟؟که آخرش همه تقصیرا بیفته گردن من؟؟
و همزمان انگشت اشاره را به سینه اش کوبید….بی شک که متین قصد دق دادنش را داشت،خیره به سقف سیگار دود میکرد و انگار که اصلا صدایی سکوت اتاق را شکسته است!!!
ترگل عصیان زده با گامی بلند خود را نزدیک تخت رساند….
-با توام،می شنوی؟؟چقدر فسفر سوزوندی تا این فکر کثیف به ذهنت برسه؟؟ها….با خودت گفتی توپو بندازم تو میدون این….این دخترم که گاگول!!!
متین با تانی نگاه از سقف بی نقش ونگار گرفت وخیره ی چشم هایی شد که از فرط خشم و غضب همچون خطی صاف شده بود….پوزخندی زد و سرجایش نیمخیز شد،سیگار را درون جاسیگاری بالای سرش له کرد و بعد از کلی ثانیه جواب داد…


موضوعات: رمان,
[ بازدید : 158 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به رمان کده است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]