دانلود رمان بن بست بهشت نوشته افسون امینیان apk epub pdf

شنبه 3 تير 1396
13:59
فردین


دانلود رمان با فرمت PDF

خلاصه رمان بن بست بهشت :

شاداب دختری معمولی که به واسطه یکی از دوستان پدرش مشغول به کار در یک شرکت میشه. کار در این شرکت باعث به وجود اومدن ماجراهایی میشه که کم کم شاداب قصه عاشق میشه .

دانلود رمان بن بست بهشت با فرمت apk اندروید

شامل فرمت های pdf (مخصوص کامپیوتر و موبایل های هوشمند) apk (اندروید) ePub (اندروید و ios آیفون)

قسمتی از متن رمان بن بست بهشت :

« حق داری جوون صبح خروس خون از خواب بلند شدن و رفتن میدون تره بار و تا بوق سگ کار کردن همت بلند میخواد …که شکر خدا هم تو این همت رو داری هم شهاب…. میخوای فردا رو استراحت کن شهاب تنهایی میره بار میوه و سبزی رو تحویل میگیره….؟» رمان بن بست بهشت

نادر اخم هایش کم رنگ تر شد اما محو نشد و با صدایی که خستگی از آن میبارید جواب داد:
« نه عمو …یکم استراحت کنم رو براه میشم… شهاب دست تنها نمیتونه اون همه جعبه ی میوه رو جا به جا کنه…»رمان بن بست بهشت

شاداب از خستگی چشمانش تار میدید و مدام دل ،دل میکرد تا اهل و اعیال عمو منصور بارو بندیل تعارفهایشان را جمع کنند و بروند….با صدای پچ پچ شهاب آن هم درست کنار گوشش چشمان خمار از خوابش قدری باز شد و به سمت او برگشت…هنوز هم به محض دیدن او سگرمه هایش در هم گره میشد…!
« دفعه ایی دیگه باد به گوشم برسونه رفتی پشت بوم دور کار کردن رو باید خط بکشی… محال دیگه پشتت در بیام…»رمان بن بست بهشت

سپس کاملا رو به او شد و پیشانی اش را بوسید ….
و شاداب لبخندی شیرین رو لبش نشست و دل گرم به برادرانه های داداش خوش غیرتش شد و فقط گفت :«چشم داداش خیالت راحت…»رمان بن بست بهشت

به انتهای شب رسیدند و دورهمی خجسته ها هم به اتمام رسید و او تمام خستگی اش را به تن رختخواب سپرد و تا اذان صبح خواب کار آموز جدیدی به اسم مسیح طلوعی را دید….!رمان بن بست بهشت

خستگی از سر و کولش میبارید …کلید را داخل قفل چرخاند و حجم وسیعی ازتنهایی و تاریکی به استقبالش آمد…نفس های خسته اش را مهمان سکوت سرد خانه کرد…
دستش را پیش برد ،روی کلید گذاشت و نور و روشنایی به سالن خانه برگشت….رمان بن بست بهشت

کتونی های مزخرفش را با حرص در اورد وبا دمپایی های راحتی خانه تعویض کرد و کاپشن اسقاطی وبد قواره را با حرصی بیشتر به کنجی انداخت وتمام خستگی اش را روی کاناپه ی راحتی جلو تلویزیون هوار کرد..رمان بن بست بهشت

.به خستگی های بدنش کش و قوسی داد و پاهایش را روی میز جلوی کاناپه گذاشت ، سرش را به کاناپه تکیه داد و بی انکه سر بچرخانددست پیش برد و دکمه ی پیام گیر تلفن را که روی میز عسلی کنار دستش قرار داشت فشرد و اولین پیام بعد از صدای بوقی ممتد ازبه استقبالش آمد.رمان بن بست بهشت

« سلام آقای دکتر … مغانی هستم… معذرت میخوام مزاحمتون شدم تلفن همراهتون خاموش بود و ناچار شدم با منزل تون تماس بگیرم….میخواستم بپرسم فردا مطب تشریف میارید یا خیر …»رمان بن بست بهشت


موضوعات: رمان,
[ بازدید : 3996 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به رمان کده است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]